ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز
برآورده نشده بود...
جارو میخواست یکبار هم که شده خودشو تمیز کنه...
آینه میخواست
خودشو ببینه...
دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یکبار از اون هم عکس بندازه...
لغتنامه میخواست معنی خودش رو بفهمه...
و من....!!!!!
شما بعنوان مدیری جوان اگر در سازمانتان تصمیم گرفتید برای نیروی انسانی که جدیداٌ استخدام کرده اید سمت تعیین کنید بهتره به روش زیر عمل کنید:
1. 400 آجر را در اتاقی بسته بگذار.
2. کارمندان جدید را در اتاق بگذار و در را ببند.
3- آنها را ترک کن و بعد از 6 ساعت برگرد.
4- سپس موقعیت ها را تجزیه تحلیل کن:
ادامه مطلب ...
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است........
ادامه مطلب ...
بـــازگـشــــــت....!!!
گفت دیگه هرگز بر نمیگردم...
راه خودش و گرفت و رفت...
تا میتونست دور شد...
غافل از اینکه کره زمین گــــرد بود...
اتاقک زیر شیروانی....................
زیرزمین از اول بهش حسودی میکرد
چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبخت تر...
غافل از اینکه اتاقک زیر شیروانی هم در واقع
زیرزمینی بیش نبود...
زندگی مثل آب توی لیوان ترک خورده میمونه،
بخوری تموم میشه! نخوری حروم میشه...!
پس از زندگی لذت ببر چون در هر صورت تموم میشه...!
بر آنچه گذشت و آنچه شکست حسرت نخور!
زندگی اگر زیبا بود با گریه آغاز نمیشد....!
اینجا زمین است و رسم آدمانش عجیب،
اینجا وقتی گم میشوی بجای اینکه
به دنبالت بگردند، فراموشت میکنند.
نپندار که
تنها عاشوریان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر.
صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است.
(شهید آوینی)
آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید...
که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد...
مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را میپیمود
تا نور را به او هدیه بدهد...
.
من اگر پیامبــــــر بـــــــــودم...
رسالتــم شادمانـــی بــــــود،
بشـــــــــــارتــــــــــــم آزادی،
و معجزه ام خندانــدن کودکان....
نه از جهنمی میترسانـــــــدم،
و نه به بهشتی وعده میـدادم....
تنها می آموختم اندیشیدن را....
و " انســــــــان بـــــــودن " را....
من آموخته ام که با پول میتوان:
خانه خرید ولی آشیانه نه
رختخواب خرید ولی خواب نه
ساعت خرید ولی زمان نه
مقام خرید ولی احترام نه
کتاب خرید ولی دانش نه
دارو خرید ولی سلامتی نه
آدم خرید ولی دل نه !!!
دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه ی خاطرش اینه که : من چی بپوشم؟!
توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار " پرو" لباس داره ...
اون دامن رو با این تاپ ست می کنه، یا اون شلوار رو با اون شال!
ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!
بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد...حالا متناسب رنگ لباس، رنگ
آرایش صورتش و تعیین می کنه... اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از
لوازم آرایش مثل لاک و... که رنگهاشو نداره رو تهیه می کنه...
بقیه شو برو "ادامه مــــــــطلب "
زنـــــدگـی یعنی چه؟
شب آرامی بود
می روم در ایوان،
تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ،
آمد آنجا لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد،
ادامه مطلب ...
آمهای ساده را دوست دارم...
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند...
همان ها که برای همه لبخند دارند...
همان ها که همیشه هستند... برای همه هستند...
(( آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است...
بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند...
یا زمینشان میزند ...
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد... ))
آدم های ساده را دوست دارم... بوی ناب “ آدم ” می دهند....